مقدمه کتاب عاشقانه ها

مقدمه کتاب عاشقانه ها یی از جنس همدردی

نویسنده : بانو الهه فاخته

 

به نام او
چشمهایم را میبندم
میخواهم بوی دارچین را در چای داغ امروزم حس کنم. آرام مینشینم روبروی شمعی که
خاموش است.ذهن خسته ام را رها میکنم.
هیچ دقت کرده ای کودکان چقدر ناز دارند ناز میریزند؟
میخواهم امشب و همین اکنون ناز بریزم با نگاه شمعی که به نازم روشن می شود.
گاهی باید آرام بود.
الهه فاخته

 

با احترام و عشق
تقدیم به تمام کسانی که روح لطیفشان,
از بدی های روزگار زخمی شده است
و کسی قادر به درک دردهایشان نیست !

 

مقدمه فصل پنجم از کتاب عاشقانه هایی از جنس همدردی

بسمه تعالی
مقدمه
اين کتاب را بخاطر درخواست يک عزيزي نوشته ام که برگرفته از دردهاي واقعي آدمهاست …!
چند وقت پيش يک پدر در اينستاگرام, از من خواست چيزي بنويسم که به درد جوانهاي ما بخورد
. به او گفتم بايد از يک روانشناس يا نويسنده رمان بخواهد داستاني را بنويسد که مناسب اين قشر باشد
. اما او گفت: » جوانهاي ما بخاطر کم تجربگي و احساسات بي شمار و سرکش خود دچار گرفتاريهايي مي
شوند که اگر کسي مثل شما کمکشان کند شايد اسير اين گرفتاريها نشوند . بهرحال شما شاعر هستيد و
احساسات لطيفي داريد و آنها را بهتر درک مي کنيد .«
آن لحظه با لحني خشک جواب آن عزيز را دادم اما بعد از اين موضوع دو کتاب شعر نوشتم که
تا حدودي ناخواسته به حرف ايشان ارتباط داشت . کتاب گاهي و مهرباني اينست .

يک روز صبح, ناگهان فکري به ذهنم خطور کرد . دلم خواست دلنوشته هايم را به چاپ برسانم
اما دلنوشته هايم بسيار پراکنده و چندي از آنها مرتبط به يکديگر نبود .
چيزي شبيه يک جرقه ذهنم را بيدار کرد .
خود را در جايگاه يک مونس و همدرد قرار دادم . چيزي که هميشه با من بود و جز ويژگي هاي
من محسوب مي شود . ويژگي که باعث مي شد آدمهاي پر درد با گفتن جمله چه شده تمام دردهاي خود
را براي من فاش کنند .
اين بود که تصميم گرفتم فراخواني در اينستاگرام خود قرار دهم و بخواهم از دوستان عزيزم
که هر کدام در زندگي خودشان سختي و خستگي داشته اند به صورت خصوصي با من حرف بزنند و از
درد خود براي من بگويند . راستش چيزي که دلم را قرص مي کرد, نامه اي بود که در سن چهارده سالگي
براي يکي از همکلاسي هاي خود نوشته بودم . دختري بنام محبوبه از من خواست نامه اي بنويسم تا
بعد از خواندن نامه خودکشي کند . من هم دليلش را نميدانستم که چرا از من خواسته بود . احساس کردم

ممکن است هنوز هم دليلی زندگي کردن داشته باشد . ايشان هيچ چيزي به من نگفت . اما من خوب يادم
هست در دو برگه پشت و رو براي ايشان نامه اي در اصل توماري نوشتم که پر از حياط و زندگي در آن
جريان داشت . طوري که نامه من را به همه نشان داد و حتي از اينکه مي خواست خودکشي کند خجالت
کشيد . و احساس آن دختر براي من هنوز پر رنگ است …
جالب است که بدانيد ايشان به من سماجت کرد تا حتما يک اسم مستعار براي خودم انتخاب کنم تا صاحب
امضاي شعري شوم . اين پيشنهاد را معلم فارسي سال دوم راهنمايي يعني در سن سيزده سالگي به من
پيشنهاد داده بود ولي من اعتماد به نفس استفاده از آن را نداشتم . همين شد که اسمم را هستي گذاشتم
چون توانستم به يک نفر زندگي دهم . بعدها به دلايلي خاص اسم مستعار خود را به فاخته تغيير دادم .
گاهي يک حرف, يک لبخند, يک نگاه يا يک عکس مي تواند زندگي را در جريان خود قرار دهد .زندگي
ايستاده را ! یا حق!
الهه فاخته